گل ریزون

بسم الله الرحمن الرحیم

یه جایی، یه چی شنیدم، زیادی به دلم نشسته...

یه بنده خدایی توی عالم رویا به یه شهید میگه: این پایین کسایی هستن که یاد شما شهدا میکنن، شما هم به یاد اونا هستید؟

اون شهید جواب میده: ما به امام حسین(علیه السلام) گفتیم کسایی تو دنیا یاد ما هستن، ایشون فرمودند: من سفارش همه اونایی که یاد شما شهدا هستند به علی اکبرم میکنم...

اعتقادم اینه که:

هرچی بخواد همون میشه                          شاهزاده­ی دو عالمه

مثل یه چشم بهم زدن                           میبره مارو علقمه

میخوایم گل ریزون راه بندازیم، 72 خاطره از 72 شهید...

 نیت کنید، هر حاجتی که دارید، یه چراغ توی این بزم شهدا روشن کنید...

یه خاطره از یه شهید بفرستید تا ارباب سفارشتونو به علی اکبرش کنه...

یه جور دیگه، هوا جوونا رو داره

برو در خونه ش، برو چشم انتظاره

  امتحان کنید مطمئن باشید جواب میده...

بخشی از سخنان آقای ازغدی(2)

« در عملیات بدر، بچه ها سی ساعت در هورالهویزه پارو زدند. وقتی خط را گرفتند، حدود 72 ساعت زیر بمباران گاز خردل بودند. مقاومت بچه ها همه به عشق تشکیل حکومت علوی بود. در عمليات بدر وقتي يك عده از بچه ها و شهدا و مجروحان آن جا ماندند و بقيه برگشتند به عقب،‌ دوباره گفتند كه اگر مي توانيد بلند شويد و به محور برگرديم، نيرو لازم داريم. دوباره بچه ها به نام اميرالمومنين و به نام اهل بيت بلند شدند و آمدند. این بچه ها که شیمیایی شدند و الان 16 سال است که نمی توانند یک نفس راحت بکشند ـ بچه هایی که مطابق آمار در 96 درصد از وصیت نامه هایشان کلمه ولایت فقیه آمده است ـ به خاطر حکومت دینی و اجرای احکام شهید شدند. در عملیات کربلای 4 بچه های غواص که وارد آب می شدند، من کنار آب بودم؛ بچه ها به سجده می رفتند و وارد آب می شدند. اخوی هم جزء آنها بود؛ هیچ کدام آنها برنگشتند و همه مفقود شدند. من به برادرم گفتم: فلانی این جا محور عمل چگونه است؟ محکم گفت: ما را می زنند؛ ولی ان شاءالله بچه های موج دوم که پشت سر ما می آیند، جزیره را می گیرند؛ به همین راحتی؛ بعد هم بچه های ستون غواص، وارد آب می شدند و این بسیجی ها دم گرفتند: لبیک، اللهم لبیک و داخل آب شدند. این ستون در باتلاق های هورالهویزه و جزیره بوآرین فرو رفت؛ ولی وصیت نامه هایشان هست؛ آنها نوشته اند که ما برای اجرای عهدنامه مالک اشتر رفتیم و شهید شدیم.

در عملیات والفجر 8 مین منور منفجر شد؛ یک بچه بسیجی یا علی گفت و خود را روی مین منور با هزار درجه حرارت انداخت و زغال شد تا منطقه روشن نشود و بچه ها لو نروند و خط بشکند. اینها شریف ترین بچه های این مملکت بودند.

امظا.

شهادت از جنس دخترانه

 بسم الله الرحمن الرحیم

باتو می گویم مروه ی نجیب!

تا این زمان نمی دانستم شهادتی باشد که فقط خاص ماست، مال ما...

دخترانه ی دخترانه...

نمی دانستم همین چادر و روسری که هر روز در مواجهه با غیر سر میکنیم، شهادت ساز است؛

 مثل ایمان، مثل عقیده، مثل طرز تفکر..

از امروز به چادرم به گونه ای دیگر نگاه خواهم کرد.

تلاشم را خواهم کرد.... تو دعا کن برای ما!!

مروه ی قهرمان!

حالا می فهمم معنی آن جمله را که پیر دوست داشتنی  وفرزانه مان می گفت:

 قرآن کریم انسان ساز است وزن نیز....

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-

مروه شربینی به علت داشتن حجاب،

مورد توهین وتهدید یک جوان نژاد پرست در شهر سدن آلمان قرار گرفته بود. بعد از شکایت وحضور در دادگاه، مورد حمله وحشیانه متهم قرار گرفت ودر برابر چشم قاضی، کارمندان، همسر وفرزند خردسال خود، به طرز فجیعی با 18ضربه چاقو، در حالی که باردار بود ، به قتل رسید وبه « شهیده حجاب » معروف شد.

                                                                                                   برگرفته از پرنیان پاکدامنی

امظا.

بخشی از سخنان آقای ازغدی

برادرانی که در والفجر 8 آموزش غواصی می دیدند، در زمستان، شبی 6 تا 7 ساعت در آب سرد بودند و وقتی که از آب بیرون می آمدند ،پنجه هایشان از شدت سرما قفل می شد. گاهی با 40 درجه تب، داخل آب می شدند و یکی شان می گفت که در آب هم عرق می کنم؛ ولی وقتی می گفتند امشب استراحت کن، پاسخ می داد که مسئله آزاد کردن کل بشریت و اجرای احکام دین است؛ آنان این گونه بودند. از آب اروند که بچه ها می خواستند عبور کنند، یکی از برادران غواص به دیگری - که هر دو شهید شدند - گفت: جایی که ما آموزش دیده ایم، عرض آب این قدر نبود؛ شدت آب هم این قدر نبود؛ این جا کوسه دارد؛ امشب چه می شود؟ آن دهاتی 19 ساله پاسخ داد: تو ابتدا توحید خود را اصلاح کن؛ چون اگر این طرف اروند دلت آرام است و آن طرف اروند ناراحت هستی، معلوم می شود که خدای این طرف اروند را خدای آن طرف نمی دانی. به او گفت: ما امشب وارد آب می شویم و اگر عراقی ها ما را نزنند، کوسه ها می زنند و اگر کوسه ها نزنند، آنها می زنند. اگر هیچ کدام نزنند، ما لابه لای تله های انفجاری گرفتار می شویم؛ ولی من امشب وارد آب می شوم تا به امام خبر بدهند که بچه ها به آب زدند. امام باید از ما راضی باشد. می گفت: اصلاً برایم مهم نیست که از آب بیرون بیایم؛ برای من مهم است داخل آب بشوم. مگر چند نمونه از این بچه ها در کل تاریخ ایران بوده اند که ما با خون این بچه ها این قدر راحت معامله می کنیم؟

عقدآسمانی

بسم الله الرحمن الرحیم

در سپاه، علاوه بر برادران، سه خواهر ایثارگر و شجاع نیز خدمت می کردند که به غیر از

فعالیت در امور آموزش و پرورش و بخش جهاد سازندگی شهر بانه، قسمتی از وقت خود را

صرف کمک به برادران سپاه می کردند و بازجویی و مراقبت از زندانیان زن را بر عهده

داشتند. متأسفانه یک روز، در اثر حادثه ی دلخراشی یکی از این خواهران به شدت زخمی شد

و پیکر نیمه جان او توسط «محمود خادمی»(فرمانده سپاه) به بیمارستان انتقال یافت. حدود یک

سال از فعالیت این خواهر در شهر بانه می گذشت – اهل تهران بود و نسبت به خواهران دیگر

کوشاتر. پس از چند ساعت محمود با چهره ای برافروخته و غمگین به سپاه بازگشت و باحالتی

خاص خبر شهادت آن خواهر را علام کرد. البته من در آن روز برای انجام مأموریتی به باختران

رفته بودم اما از بچه هایی که در آن صحنه حضور داشتند شنیدم که محمود بعد از اعلام خبر

اضافه کرده بود که: «بچه ها من هم دیگر عمری نخواهم داشت، شاید خواست خدا بود که عقد

ما در دنیای دیگری بسته شود.» چندی پس از شهادت آن خواهر، محمود نیز در حادثه ی

دلخراشی به شهادت رسید.

                                         کتاب فرمانده من

منبع:لبخندهای خاکی( http://labkhandhaye-khaki.blogfa.com/)

امظا

از دفتر خاطرات شهید چمران...

 

1-      کتک مفصل

 ماه رمضان بود. روزی یک تومان به من میدادند تا نان برای افطار بخرم. بعداز ظهر،

 در مسجد، فقیری به من مراجعه کرد. از فقر خود گفت و من تنها سکه ام را به او دادم

 و موقع افطار بدون نان به خانه برگشتم. کتک مفصلی خوردم و نگفتم که پول را به فقیر

 داده ام. نمی خولستم حتی در غیاب او منتی بر سرش بگذارم.

2-لرزیدن مثل فقیر

         شبی تاریک، هنگام بازگشت، در میان برف زمستان، فقیری را دیدم که در سرما میلرزید

       نمی توانستم برای او جای گرمی تهیه کنم.تصمیم گرفتم که همه ی شب را مثل آن فقیر در

       سرما بلرزم و از رخت خواب محروم باشم. این چنین کردم و تا صبح از سرما لرزیدم و به

      سختی مریض شدم، چه مریضی لذت بخشی بود.

 

3-غم مردودی همکلاسی

هنگامی که یکی از دوستان هم کلاسی ام در امتحان مردود شد، آن چنان غمش بر دلم نشست که

زار زار گریستم، به طوری که خود او ناراحت شد و مرا آرام کرد که اشکالی ندارد، ناراحت نباش.

امظا.

گناهان یک شهید 16 ساله

در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید 16 ساله پیدا شد که گناهان

هرروزش را در آن یادداشت می کرد، گناهان یک روز او این ها بود:

1.سجده نماز ظهر طولانی نبود.

2.زیاد خندیدم.

3.هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.

راوی در سطر آخر اضافه کرده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر

16 ساله کوچکترم.

امظا.

خاطره ای از شهید احمد پلارک

 

روح ایثار

آخرین مسئولیت شهید پلارک فرمانده دسته بود. در والفجر هشت از ناحیه

دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می دانست که او مجروح شده است.

اگر کسی در باره حضورش در جبهه از او سوال میکردطفره می رفت و چیزی

نمی گفت. یک دفعه در جبهه خواستیم از یک رودخانه رد شویم.

زمستان بودو هوا به شدت سرد بود. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت:"

اگر یکنفر مریض بشه، بهتر از اینه که همه مریض شن." یکی یکی بچه ها رو

به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه

برد. آخرکار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود.

امظا.

خاطره ای از شهید همت، از زبان پدرش

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

همیشه می گفت: این دو سال سربازی از بدترین ایام عمر من بوده است.

علت آن را هم عدم وجود تقوی عنوان می کرد.

 در زمان سربازی به خاطر سرعت عملش مسئول آشپزخانه شده بود.

خودش تعریف می کرد: ماه رمضان بود، من به آشپزخانه گفتم که برای

بچه ها سحری درست کنند، حدود سیصد نفر.

ناجی که فرمانده مان بود، متوجه این قضیه شد و صبح دستور داد همه سربازها

به خط شوند. او آب آورده بود و سربازها را یکی یکی مجبور می کرد تا آب

بخورند. آن روز همه روزه هایشان باطل شد و من چنین بی دینی در عمرم

ندیده بودم. به خدا گفتم: اگه ما برای تو روزه می گیریم، این اینجا چی میگه؟

خدایا، خودت سزای اون رو بده.

روز بعد دستور دادم که آشپزخانه را کاملا تمیز کنند. بعد از اینکه کف آشپزخانه

حسابی تمیز شد، رفتم روغن آوردم و به کف آشپزخانه مالیدم. می دانستم ناجی

آن شب حتما برای سرکشی به آنجا می آید و می خواهد مطمئن شود که غذایی

برای سحر درست نمی شود. همان هم شد، ناجی آمد و سر دیگ ها رفت و وقتی

خیالش راحت شد، موقع برگشتن چنان لیزی خورد که افتاد و پایش شکست. او را

به بیمارستان منتقل کردند و ما تا آخر ماه رمضان از دستش در امان بودیم.

هر شب هم برای بچه ها سحری درست می کردیم و به این ترتیب توانستیم

روزه هایمان را بگیریم.

امظا.