قبلا نوشت: محض خاطر روان مولایت "مهدی(عج)" یک بار تا آخر بخوانش!
گفتم مولا دوست دارم كاري كنم براي آمدنت...راه را نشانم بده ... نشان دادي... 3جوان ديگر درست مثل خودم را كنارم قرار دادي و من شانه به شانه و گاه سايه به سايه همراه شدم با آنها...4دختر جوان بدون هيچ تجربه ...خواستيم بلند شويم گفتيم اين كه آخر دعاي عهد به پايمان زده ايم يعني برخيز جوان... به خدا آخرالزمان است به خدا از نشانه ها فقط 5تا مانده... تمام شد... وقتي نمانده...بس است لق لق زبان... بس است آسمان ريسمان بافتن
**شهر ري_ حرم حضرت عبدالعظيم حسني_
گفتيم ميخواهيم بدانيم مردممان چقدر ميخواهند امامشان را... حرف زديم با آنها...قرار را گذاشتيم زير نگاه 3سيد بزرگوار: عبدالعظيم...طاهر...حمزه...
پرسيديم: مردم چقدر منتظر امامتان هستيد؟ تا بحال شده به 1173سال تنهاييش فكر كنيد؟ پرسيديم ظهور را نزديك ميبينيد؟ گفتيم ميدانيد نشانه هاي قطعي ظهورش چيست؟ پرسيديم ميدانيد دشمنانتان را؟
كار كه تمام شد به چشم هاي مائده نگاه كردم...پرده اي از اشك همچون حرير چشمهايش را براق كرد...
"منتظريم ديگر".."بايد نماز بخوانيم روزه بگيريم دعا كنيم" " نه فكر نكرده ام" " فكر نكنم حالا حالاها بيايد""دشمن ؟ كدام دشمن؟ وقتي هنوز در قم 100 مجتهد خوب نداريم دشمن ميخواهيم چكار؟" " نشانه ظهور؟؟ چرا ميدانم!! همينكه زنها موهايشان را مثل كوهان شتر ميكنند...همينكه زنها به مردها و مردها به زنها شبيه ميشوند...پسرها تتو ميكنند..." "آها..نشانه قطعي ظهور؟؟؟ خب معلوم است ديگر..برادر به خواهر تجاوز ميكند..." و...
بهشته گفت: ميدانستم امام غريب است ولي "نميفهميدم"!! نميفهميدم نميفهميدم!!
مولا جان ما را هم تو خواستي كه بدانيم هرچند كم! تو خواستي بفهميم هرچند ناچيز... اصلا تقصير ماست كه جواني فكر ميكند وقتي تو بيايي "قيامت" ميشود! مارا ببخش كه جواني تو را برادر امام رضايمان ميداند... ببخش كه وقتت را گرفته ايم و داريم فرصت سوزي ميكنيم... ببخش كه به خاطر گناهان و كم كاري هاي ماست كه در آفريقا گرسنگان را معطل كرده ايم... به خدا قول ميدهيم خودمان را اصلاح ميكنيم كمكمان كن...عاقبتمان را به خير كن... اينجا بوي غم و غربت دارد خفه مان ميكند...اين هواي مسموم گناه مريضمان كرده است... طبيب!! تو كه ميداني از قلبمان كه چه ميلي دارد به سوي تو!!!
**مترو قلهك
*روحاني به ما اشاره كرد : اينها با زور چادر سرشان كرده اند؟ پيرزن ناگهان به ما حمله كرد و قسمتي از چادر را كشيد:
-"چرا خودتان را محدود كرده ايد؟ ميدانيد اين چادر لباس رقص باله ي فرانسوي ها بوده كه سرتان ميكنيد؟"
به خدا اين مغز پوكيد كه بخندد يا بگريد!
-"خانم!اين لباس،چادر بانويم زهرا(س) و مولايم زينب(س) است."
-"پسر جوان تحصيلكرده ام را همين آخوندها شكنجه كردند برويد از هر كه ميخواهيد بپرسيد هر كه تحصيلكرده است ميداند كه اينها چادر را به زور سر زن –ايراني- كرده اند"
-"خانم! ما خودمان پزشكي ميخوانيم و اگر همه چيزمان را بگيرند چادر را از سر بر نميداريم"
پيرزن گر گرفت فرياد كشيد:
-"خب چرا بقيه را مجبور ميكنيد؟"
-"خانم! ما مجبور نميكنيم قانون است...دموكراسي يعني همين ما قبل از اينكه ايراني باشيم مسلمانيم"
پيرزن خواست حالت نصيحت بگيرد و ما را موعظه كند؛ ناگهان مهربان شد مثالي آورد و خواست ضربه نهايي را وارد كند:
-"ببينيد عزيزان من! اگر به شما بگويند يك هفته نان و پنير بخوريد زده و خسته نميشويد؟"
-"خانم! اگر خدا از ما بخواهد تمام عمر را نان و پنير ميخوريم"
دستان پيرزن لرزيد...يك قدم به عقب رفت:"من براي شما متاسفم(واقعا احمقيد.)"
شوري را كه اين جمله پيرزن به وجودم وارد كرد هيچگاه تجربه نكرده بودم!
گفتم:خدايا عاقبت ما را خير كن...لبخند آرام محيا در ذهنم آمد...
-"ما بايد آگاهشون كنيم"!
و صداي آتوسا: "بچه ها! ظهور نزديكه..."
و چشمهاي خيس مائده... و جهل مردم... مصلاي حرم...مترو قلهك...سوت قطار...سرهاي همچون كوهان دختران بزك كرده بالاي شهر...(والبته پايين شهر)... دستهاي تا آرنج برهنه ... پهلوي شكسته ي زهرا(س)...
صداي استاد رائفي:"313 نفر!!فقط! همه ي دنيا منتظرشن!"...
ترمينال جنوب...خانم خانم!! سه راه افسريه؟؟؟
"قبل از تاريك شدن هوا خونه باش!"
*ساعت7و56 دقيقه.*
"سلام بابا... ببخشيد دير شد؛ مترو شلوغ بود."