یتیم منم...

 

سلام بر تو ای دخترک یتیم سال40 هجری! سلام بر تو که از دستهای خسته ی علی

(ع) غذا خورده ای... سلام بر تو و خوش باد به سعادتت... دستم به دامنت ای یتیم!

نه! بگذار نگویمت یتیم! تو چه یتیمی بودی که دستهایی چون علی(ع) موهایت را

نوازش کرده بود... اصلا میشود نام تو را گذاشت یتیم!؟؟؟؟ یتیم منم... تو هرگز درد

یتیمی نکشیده ای ای دخترک سال40 هجری... تو نمیدانی بی پدری یعنی چه؟

میخواهی برایت بگویم که آتش بگیری؟ یتیمی یعنی مهدی (ع) باشد و ...

 

ای خواهر یتیم شب21 رمضان سال40!

مگر در الست چگونه"بلی" گفته بودی که کاسه شیر به دست جلوی خانه علی(ع)

ایستاده بودی...آخر میدانی؟ قلب مهدی(عج) من سالهاست هر روز ضربت میخورد

اما من حتی نمیدانم کجا در بستر آرمیده که برایش کاسه شیر ببرم؟ تو یتیم

نیستی خواهرم! تو بعد از علی(ع)، حسن(ع) داشتی...

پروردگارا!

 نجف را به یادم میاوری که به جنون بکشانی ام؟؟

علی(ع) بی زهرا(س) را به یادم میاوری که دیوانه ام کنی؟؟                 

سر بی دستار مولایم را به یادم میاوری که سر به بیابان بگذارم؟

ای محراب کوفه! حاشا به وفایت! چگونه است که هنوز پابرجایی؟

ای خدای علی(ع)!

این شب ها که شبهای مغفرت است و عفو و بخشش تا شیعیان دوباره شروع به

گناه نکرده اند فرج مولایمان مهدی(عج) را برسان... هرکس این شبها از هر مجلسی

در هر مسجدی یا خانه ای بوی مهدی(عج) میشنود و جز او نمیبیند و نمیخواهد از

یاران و انصار تنها ذخیره ات قرار ده...

ای خدای منجی...ریختن خونهایمان را زیر گامهای نورانی حجت(عج) در تقدیر

امسالمان مقدر کن!

آمین یا ربّ العالمین...

امظا

استخوان بی نماز

بسم الله الرحمن الرحیم

استخوان بینماز

شخصی آمد به نزد پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) شكایت از فقر و

نداری كرد حضرت فرمود: مگر نماز نمی‌خوانی عرض كرد من پنج وقت نماز

را به شما اقتدا می‌كنم، حضرت فرمود: مگر روزه نمی‌گیری عرض كرد سه

ماه روزه می‌گیرم. آن حضرت فرمود امر خدا را نهی و نهی خدا را امر

می‌كنی یا به كدام معصیت گرفتاری عرض كرد یا رسول الله حاشا و كلّا كه

من خلاف فرموده‌ی خدا را بكنم حضرت متفكرانه سر به جیب حیرت فرو برد

ناگاه جبرئیل نازل شد عرض كرد یا رسول الله حق تعالی ترا سلام می‌رساند

و می‌فرماید در همسایگی این شخص باغیست و در آن باغ گنجشكی

آشیانه دارد و در آشیانه او استخوان بی‌نمازی می‌باشد به شومی آن

استخوان از خانه‌ی این شخص بركت برداشته شده است و او را فقر گرفته

است. حضرت به او فرمود برو آن استخوان را از آنجا بردار، بینداز دور. به

فرموده‌ی آن حضرت عمل كرد بعد از آن توانگر شد.[1]

[1] . انوار المجالس.

دنیا بداند...

 

بریده باد دستهایی که غیر دلخواه تو نویسند و لال باد زبانی که بجز غربت تو گوید.... خدای بزرگ! تو خود بر تمام حالات من شاهدی و میدانی این روزها چه میکشم... تشنگی های لبم در تمام طول ماه مبارکت فدای یک ثانیه از غربت 1173 ساله ی مهدی(عج)! به شرافتم قسم ! تمام جان و مالم را فدای تو خواهم کرد فدای راه تو و فدای دوستداران و اولیایت.... میخواهم دنیا بداند ... بگذار همه ی دنیا دوستان وجهل پرستان بدانند... زندگی در دنیای من درس خواندن و دکترا گرفتن و ازدواج و بچه دار شدن نیست... زندگی دنیایی من حتی این هم نیست که در نهایت فقط از محرومین و فقیران پول ویزیت نگیرم... حتی اگر روزی قرار باشد تمام آبرو و شرفم را در راه تو بدهم مطمئن باش دریغ نخواهم کرد... کمترین چیزی که دارم جان بی مقدارم است و بیشترینش همین آبرو و شرف که بواسطه تو و دوستدارانت فراهم آورده ام... من در راه تو از بیشترین چیزهایم خواهم گذشت و جان کمترین آنهاست...

اگر اراده کردم در راه تنها ذخیره ات قدم بردارم عجیب نیست که از پدر و مادر بگیر تا رفیق چادری و مومن سنگ جلوی این پای لنگ می اندازند... عجیب نیست حالا دیگر غربتت برای من!! حالا خوب میدانم چرا هنوز نیامده ای...

"بچسب به درست..."

"کارت مشکل داره چون من که باباتم راضی نیستم ازت..."

"اول بشین خودتو درست کن...."

"این امام زمان بهت نگفته دوتا کاسه بشوری؟!!"

"رفیق! بیخیال... مطمئنم حالا حالاها نمیاد..."

روی سخنم با توست پروردگار...!! آن زمان که مهدی(عج) را برای خودت بالا می بردی به من فکر نکردی؟ به شیعیان محبوبت علی(ع) فکر نکردی؟؟ بگذار حالا که کسی گوش و چشم حرفهای مرا ندارد...کمی به تو که خالق منی غر بزنم... شکایتم را به تو می آورم... شیطان را وسیله آزمایش ساختی قبول...! نفس اماره را از چه گماشتی معبود من؟ یعنی انقدر نازنین و دست نیافتنی هستی که باید با درون و بیرون بجنگم؟ با زمین و زمان؟ با دوست و دشمن؟ هر طرف را میگیری یک جای دیگر رها میشود!! من که قسم خورده ام تا پای شرف و جان ایستاده ام... شیطان هم همینطور... به او مهلت دادی، اختیار ...هرکاری که بخواهد میکند ... و به من نیز اختیار دادی من هم هرکاری بخواهم میکنم... اما من تو را خواسته ام و میخواهم... ولی باور کن انگار همیشه کسی میخواهد من نیایم سوی تو... گاهی پدر گاهی مادر...گاهی دوست... برادر... همانهایی که امید به حمایتشان داری جلویت می ایستند

من ... من....

ناامید نیستم... کمکم کن رضایتشان را اگر در راه توست به دست آورم... کمکم کن بگویم :"پدر مادر جنگ نرم یعنی همین... یعنی پسر شما! برادر من! "سنگر قلبش" در تسخیر دشمن است... یعنی امروز از حسین و زینب(علیهما السلام) تنها گریه اش ماند بر نوجوانانمان... "

اگر آن روزها نوجوانان و دختران پنهانی به دهلاویه و شلمچه و طلاییه و ... می آمدند... من این روزها پنهانی میروم به ...

شهادتش هم از هر نوعی که میخواهد باشد رضایم به رضایت ای پروردگار سریع الرضا!

ای مهدی(عج)! هرگز ندیدمت... اما از زمانیکه بودم نامت بر لبم بوده... این روزهای رمضان در افطار و سحر اگر تو را میخواهم نه برای این است که حاجاتم را بدهی ... تو یگانه حاجت زیبای منی مولا!

بیا که بس است بی پدری...

یاد و نامت را بواسطه این کنیز روسیاه بینداز بر قلوب سربازان و اعوان و انصارت.... که همین است آرزوی مشتاقان و عاشقانت...

چهل روز نماز

بسم الله الحمن الرحیم

چهل روز نماز

گوهرشاد همسر شاهرخ میرزا كه به منطقه‌ای وسیعی از ایران حكومت می‌كرد به فكر ساختن مسجدی در كنار بارگاه ملكوتی امام رضا (علیه السلام) افتاد؛ لذا تمام خانه‌ها و زمین‌های اطراف حرم را خریداری كرد.

ساختمان مسجد شروع شد و گوهرشاد هر چند روز یك بار جهت سركشی به ساختمان،, به محوطه كار می‌آمد و دستورات لازم را به معماران و استادكاران می‌داد.

روزی برای سركشی ساختمان آمد، باد مختصری وزیدن گرفت،‌گوشه‌ی چادر خانم به وسیله‌ی باد كنار رفت، یكی از عمله‌ها چهره او را دید و دلباخته آن زن شد.

جرأت اظهار نظر برای او نبود، زیرا بیم آن داشت كه او را اعدام كنند،‌عمله و اظهار عشق به ملكه مملكت!!

دو سه روزی نگذشت كه عمله‌ی بیچاره مریض شد او پرستاری جز مادر دردمندش نداشت.

طبیب از علاج او عاجز شده مادر مهربان كنار بستر تنها فرزندش گریه می‌كرد، فرزند چاره‌ای ندید جز اینكه دردش را به مادر اظهار كند. مادر ساده دل و ساده لوح، برای رفع این مشكل به گوهرشاد خانم مراجعه كرده و درد فرزندش را با او در میان گذاشت و گفت:

اگر كاری نكنی تنها پسرم از دستم می‌رود.

گوهرشاد به آن مادر دل سوخته گفت:

چرا این مطلب را زودتر با من در میان نگذاشتی تا بنده از بندگان خدا را از گرفتاری نجات دهم. آنگاه گفت: ای مادر به خانه برو و سلام مرا به فرزندت برسات و بگو من حاضرم با تو ازدواج كنم، ولی شرطی را باید من رعایت كنم و شرطی را تو باید رعایت كنی.

اما شرطی كه من باید رعایت كنم جدایی از شاهرخ میرزا است، اما شرطی كه تو باید مراعات كنی پرداختن مهریّه به من است و آن مهریه این است كه چهل شبانه روز در محراب زیر گنبد مسجد نماز بخوانی.

مادر به خانه برگشت و تمام مسائل را با پسر خود در میان گذاشت، پسر از شدت تعجب خیره شد و از این خبر آن چنان شادمان شد كه به زودی از بستر رنج برخاست و با كمال اشتیاق قبول كرد كه این مهریه را انجام دهد و پیش خود گفت:

چهل روز كه چیزی نیست اگر چند سال به من پیشنهاد می‌شد حاضر به اجرای آن بودم.

در هر صورت به محراب مسجد رفت و چهل شبانه روز در آنجا نماز خواند به این امید كه به وصال گوهرشاد برود. ولی به تدریج علاقه‌اش به گوهرشاد از بین رفت و به عشق الهی گرفتار گردید.

پس از چهل شبانه روز نماینده گوهرشاد به محراب عبادت آمد تا مژده وصل را به او بدهد ولی متوجه شد كه حال او تغییر كرده و اثری از علاقه و عشق به گوهرشاد در او نیست، نماینده گوهرشاد به او گفت:

من از طرف خانم آمده‌ام.

گفت: به خانم بگو من روز اول عاشق تو بودم ولی الآن دیگر عاشق تو نیستم بلكه عاشق خدا شده‌ام.

راستی عجیب است، راهنمایی آن زن بزرگوار را ببینید كه برای علاج هوای نفس چه نسخه‌ای می‌دهد و اثر نماز را ببینید كه با این كه در اول كار از راه حقیقی دور بود ولی عاقبت هدایت یافت.[1]

[1] . عرفان اسلامی،‌ج5.

امظا.

دورکعت نمازبرای خدا

بسم الله الرحمن الرحیم

دو ركعت نماز برای خدا

روزی دو شتر بزرگ و چاق برای رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هدیه

آوردند.حضرت به اصحاب خود فرمود: آیا كسی هست در میان شما كه دو

ركعت نماز بخواند و در قیام و ركوع و سجود و وضو و خشوع اهتمام به امور

دنیا نداشته و در قلب او فكر دنیا نبوده باشد تا من یكی از این دو شتر را به او

بدهم؟ كسی جواب نگفت.

سه مرتبه این جمله را فرمود. كسی جواب او را ند اد مگر علی بن ابی‌طالب

(علیه السلام) برخاست و عرض كرد یا رسول الله من می‌خوانم و از اول نماز

تا آخر چیزی از دنیا به خاطرم راه نداده فكر دنیا را نمی‌كنم.

رسول خدا: بخوان. علی نماز را خوانده و تمام كرد. جبرئیل نازل شد و عرض

كرد یا رسول الله یكی از دو شتر را به علی بده.

رسول خدا: من با علی شرط كرده بودم چیزی از دنیا به قلبش راه ندهد ولی

علی در سلام نماز به خاطرش آورد من كدام یكی را بگیرم بزرگش را یا

چاقش را.

جبرئیل: یا محمد خداوند می‌فرماید كه علی فكر می‌كرد بزرگ را بگیرم یا

چاقرا گرفته قربانی كنم و در راه خدا صدقه بدهم و این فكر علی در سلام

نماز برای خدا بود، نه برای دنیا. رسول خدا یك شتر از آن دو شتر را به علی

(علیه السلام) داد.[1]

[1] . مناقب، ج1، ص302.

امظا

قرآن شرمنده ام

قرآن! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند "چه کسی مرده است؟" چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است ...

    قرآن! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام. یکی ذوق میکند که ترا بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده، ‌یکی ذوق میکند که ترا با طلا نوشته، ‌یکی به خود میبالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و ...! آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم؟

    قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که ترا می خوانند و ترا می شنوند، ‌آنچنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند. اگر چند آیه از ترا به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند "احسنت ...!" گویی مسابقه نفس است ...

 

قرآن!‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای، حفظ کردن تو با شماره صفحه، ‌خواندن تو آز آخر به اول، ‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند، ‌حفظ کنی، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند ...

 

خاطره ای از شهید احمد پلارک

 

روح ایثار

آخرین مسئولیت شهید پلارک فرمانده دسته بود. در والفجر هشت از ناحیه

دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می دانست که او مجروح شده است.

اگر کسی در باره حضورش در جبهه از او سوال میکردطفره می رفت و چیزی

نمی گفت. یک دفعه در جبهه خواستیم از یک رودخانه رد شویم.

زمستان بودو هوا به شدت سرد بود. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت:"

اگر یکنفر مریض بشه، بهتر از اینه که همه مریض شن." یکی یکی بچه ها رو

به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه

برد. آخرکار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود.

امظا.

فاتحه

بسم الله الرحمن الرحیم

فاتحه: (آغازگر وگشاینده)

«فاتحه» ازریشه «فتح» وبه معنی «گشاینده» و«آغازکننده» است. ازآنرو که قرآن با این سوره آغاز می شود، آن را «فاتحة الکتاب» به معنی «آغازگر کتاب خدا» نامگذاری کرده اند.

 نام دیگر آن «حمد» است،.........

ادامه نوشته

سوره های کتاب انسان

بسم الله الرحمن الرحیم

آسمان قرآن را ستارگانی ست وبربالای آن ستارگان، ستارگانی دیگر. شگفتی هایش قابل شمارش نیست وتازه های آن هرگز کهنه نمیگردد. چراغ های هدایت درآن است... (رسول اکرم(ص))

تقدیم بر:

آن عترتی که خدا پاکشان نمود.

امظا.

تو را به مهدی(عج) برسان مرا به مهدی(عج)!

ا

*نگار میخواهند با پاهای برهنه روی زمین داغ داغ بایستی تا زمانیکه "بیاید" و یک جفت کفش برایت بیاورد... وقتی اطرافت هر روز عده ای میگویند:

I`m studying English because I want to live in another country!

وقتی دیگر حالت به هم میخورد از هر چه دختر و زن است... وقتی بیزار میشوی از جامعه... چه صبری میخواهی برای تحمل!! بنازم تحملت را علی جان... زهرا جان!! چه کسی به من خواهد گفت اشک ها و ناله های تو نه برای فدک بود و نه حکومت که میگریستی بر بیچارگی و بی صاحبی شیعیانت... که آه میکشیدی بر سرگردانی زنان امت پدرت! خدایا ! ای خدایی که شکایت روزگار را تنها به تو می آورم! من از همه ی زنان و دخترانی که حرمت حبیبه ات زهرا(س) را با بی عفتی میشکنند شکایت دارم! خدای من! امامم را کجا قایم کرده ای؟ نه اصلا بگذار بهتر بپرسم"من را کجا قایم کرده ای؟" خدایا من این دنیا را دوست ندارم... دنیای آدمهای بی معرفت را...دنیای آدم های پول پرست... من رابط میخواهم برای پرستشت...من از این دنیا تو را میخواهم... این دنیا را برنمی تابم... ...دنیای آدم های روزه خوار که با پر رویی میگویند:

I don`t fast…because if I’m hungry I don`t do anything!

دلم میخواهد بگویم:

If you are tired you don`t do anything, too!

قشنگ حس میکنی وقتی در خیابان یا اتوبوس یا مترو هستی تنها "نگاه کردن مردان" نیست که تیری است از تیرهای "زهرآلود"شیطان... این روزها حتی اگر دختر هم باشی نباید به دختران و زنان نگاه کنی... حداقلش این است که برای چشم هایت ارزش قائل شده ای و خدا این کار را دوست دارد...

به موهای مش کرده ی طلایی اش چشم دوخته ام در دل میگویم: حتما در دلش میگوید آن دنیا خدا مرا به مسیح خواهد بخشید...(از رحمت خداوند به دور نیست هرچند)... اما نزدیک میروم و با حالت دخترهای خنگ و مسیحی ندیده میگویم: شما ارتدکسید یا پروتستان؟ با شوق و ذوق میگوید: الان اکثرا پروتستان هستند...ارتدکس کمی سنتی تر است...

-قضیه این انجیل های شما چطوریه؟ لوقا و متا و یوحنا و پولس و... فرق دارن با هم؟

-زیاد با هم فرقی نداره ... تو یکی موعظه ای وجود داره که تو اون یکی نیست مثلا تو متا همون حکم محبت آمیز مسیح رو داریم که میگه اگه زدند تو صورتت اینورشم بگیر جلو تا بزنن...

به اینجا که میرسد احساساتی میشود و آب و تاب میگیرد و من نمیدانم چرا خنده ام میگیرد و گریه ام می آید و چشم در برابر چشم وضربة بالضربة ... و شب19 رمضان و علی(ع) و باز غربت و باز غیبت و باز انتظار! معلم وارد میشود و دیگر حالم به هم میخورد از حرف زدن با آدمهایی که روح و جانشان در تسخیر آمریکاست و آمریکا رفتن!... انگار تمام زندگی خلاصه شده در فیس بوک و دانشگاه و بوی فرند و فارین کانتری و لرنینگ انگلیش و ... مجردهای مسن از هم میپرسند:

Have you got married or you are happy?

اصلا بیا بیخیال شویم! خودت را بچسب... سرت را بگیر میان دو دستت و پایین را نگاه کن! الهی رضایم به رضایت... اما این امتحانی که تو میگیری میدانی چه حسی دارد؟ سر امتحان نشسته ای و گفته اند تا جایی که بلدید بنویسید "الی یوم وقت معلوم" وقت دارید... اما تو جواب ها را بلد نیستی ... گریه ات گرفته... تقلب میطلبی... اما کسیکه جوابها را تمام و کمال میداند اگر بیاید وقتت تمام است! گاهی در آمدنش مردد میشوی : نکند بیاید و من برگه را سفید سفید تحویل داده باشم! حالا شده ای نمودار سینوسی... قله و قعرت یک جا بند نمیشود...

ای خدای مهدی(عج)! مهدی(عج) را برسان... من را به مهدی(عج) برسان! تو را به مهدی(عج) برسان مرا به مهدی(عج)!

ای روزگار بی صاحب... فریادهای من را در سینه ات حبس کن ! فردا که مولایم آمد شاهد باش که گفتم:"فاخرجنی من قبری..."  که گفتم"ارنی الطلعة الرشیدة..." ...

اینجا تهران-بهشت زهرا(س)- گلزار شهداست... اینجا بوی فیس بوک و میک آپ و شاپینگ و کوفتینگ و دردینگ نمیدهد! اینجا هوا داغ داغ است و من با همه ی "ریا"ی وجودم تشنه ام! غبطه در این مکان است که معنا میگیرد...  همینجاست که زیر تانک روی قبر حسین فهمیده با چشمهایت خوشبختی و سعادت انسان را میبینی... اینجا چشمهای معصوم نوجوان 13ساله ٰ، میشود تمام آرمان بشریت... چشمهایی لبریز از شهادت!

                                

 

سلام بر ماه مبارک رمضان...

ماه مهمانی خدا شروع شده... چه مهمانی خوبی... چه میزبان خوبی...

چقدر این ماه دوست داشتنیه... و چقدر عجیب... خوب که نگاه کنی میبینی همه ی عشق ها

در این ماه تجسم میابند... جاده های محبت بهم میرسند... عشق های مختلف بهم گره میخورند و میشوند یکی...

مهمان خدایی، هر لحظه وجودشو حس میکنی، دم افطار وقتی خودتو برای خدات

لوس میکنی، آغوش بازشو میبینی و خودتو رها میکنی توی بغل خدا...

دل شب وقتی به ساعت خاصی میرسی انگار یکی با نوازش، با یه صدای مهربون توی

گوشت میخونه "قم اللیل الا قلیلا" بلند میشی برای نماز شب و به یاد رسول عشق دلت پر از شعف میشه

اصلا حس میکنی خود حضرت رسول سعی میکنه با مهربونی بیدارت کنه و بگه جایی که برکتی

باشه و جای یکی از اهل دینم خالی باشه من بیتابش میشم...

به نماز صبح می ایستی... هربار که به سجده میری غم عالم توی دلت میشینه...

دلت میره به سحری، مسجدی، محرابی، فرق شکافته ای...

و با تمام دلت میگی اللهم عجل لولیک الفرج...

قرص ماه که کامل بشه، دلت لبریزاز غم و شادی میشه، شادی از شادی خانه علی(ع) و زهرا(س)،

اما یاد غربت امام کریمت دلتو میسوزونه، غربت زندگیش، شهادتش، بارگاهش...

و با تمام دلت میگی اللهم عجل لولیک الفرج...

محرم نیست اما روزی در این ماه وجود نداره که غم کربلا دلو آتش نزنه...

تشنه که میشی... آب که میبینی... دلت که میگیره... چشمات که خیس میشه...

السلام علی العباس که میگی...

افطار که میکنی... آب که مینوشی... بغض که میکنی... سلام بر حسینت رو که با اشک میگی...

انگار هر لحظه اش برات روضه روز دهم میخونن، و تو با تمام دلت میگی اللهم عجل لولیک الفرج

انگار از شب اول آماده ات میکنن برای شب های قدر، برای اینکه بدونی چه بخواهی از خدات...

تشنه ات میکنند برای او، که اومدنشو بخوای ...

امظا.

 

خاطره ای از شهید همت، از زبان پدرش

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

همیشه می گفت: این دو سال سربازی از بدترین ایام عمر من بوده است.

علت آن را هم عدم وجود تقوی عنوان می کرد.

 در زمان سربازی به خاطر سرعت عملش مسئول آشپزخانه شده بود.

خودش تعریف می کرد: ماه رمضان بود، من به آشپزخانه گفتم که برای

بچه ها سحری درست کنند، حدود سیصد نفر.

ناجی که فرمانده مان بود، متوجه این قضیه شد و صبح دستور داد همه سربازها

به خط شوند. او آب آورده بود و سربازها را یکی یکی مجبور می کرد تا آب

بخورند. آن روز همه روزه هایشان باطل شد و من چنین بی دینی در عمرم

ندیده بودم. به خدا گفتم: اگه ما برای تو روزه می گیریم، این اینجا چی میگه؟

خدایا، خودت سزای اون رو بده.

روز بعد دستور دادم که آشپزخانه را کاملا تمیز کنند. بعد از اینکه کف آشپزخانه

حسابی تمیز شد، رفتم روغن آوردم و به کف آشپزخانه مالیدم. می دانستم ناجی

آن شب حتما برای سرکشی به آنجا می آید و می خواهد مطمئن شود که غذایی

برای سحر درست نمی شود. همان هم شد، ناجی آمد و سر دیگ ها رفت و وقتی

خیالش راحت شد، موقع برگشتن چنان لیزی خورد که افتاد و پایش شکست. او را

به بیمارستان منتقل کردند و ما تا آخر ماه رمضان از دستش در امان بودیم.

هر شب هم برای بچه ها سحری درست می کردیم و به این ترتیب توانستیم

روزه هایمان را بگیریم.

امظا.

مسجد جمکران

بسم الله الرحمن الرحیم

آپلود سنتر عکس رایگان

شیخ حسن

ادامه نوشته

سخنی با دوستان

بسم الله الرحمن الرحیم

سخنی با دوستان

فاقصُص ِالْقصَصَ لَعَلَّهُم یَتَفَکَّرونّ

خداوند درسوره ی مبارکه اعراف، آیه شریفه 176،به پیامبر اکرم(ص) می فرماید:« حکایات را برای مردم بازگو کن، شاید بیندیشند.»

هدف ما از بیان حکایات واین قصه ها این است که شما دوستان عزیز وگرامی را درفکر فرو بریم، تا از گذشتگان عبرت گیرید واعتقاد وتوسلتان به اهل بیت بیشتر شده، ودر وقت سختی نا امید نشوید. ان شاء الله که شما عزیزان با بهره گیری از سیره ی بزرگان واولیاء الهی، هرچه بهتر وبیشتر در راه اعتلای توحید وحفظ تقوای الهی کوشا باشید.

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند                             آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند

خدایا!توفیق هم سنخ شدن با پیغمبر اکرم وائمه هدی صلوات الله علیهم اجمعین را به ما عنایت بفرما!

به امید ظهور مولایمان که صدالبته نزدیک است......

اللهم عجل لولیک الفرج...

امظا

بیدار باش!

 

*آيا ميدانيد حذف بخش هخامنش از كتاب تاريخ مدارس به تصويب رسيد؟

ميدانيد فرزندان ما ديگر حتي نام كوروش و داريوش را نخواهند شنيد؟

ميدانيد17 ‍ژوئن روز جهاني كوروش است و اين روز فقط در تقويم ايران هم نيست؟؟؟

 

ادامه نوشته

چشم های خیس مائده

قبلا نوشت: محض خاطر روان مولایت "مهدی(عج)" یک بار تا آخر بخوانش!

گفتم مولا دوست دارم كاري كنم براي آمدنت...راه را نشانم بده ... نشان دادي... 3جوان ديگر درست مثل خودم را كنارم قرار دادي و من شانه به شانه و گاه سايه به سايه همراه شدم با آنها...4دختر جوان بدون هيچ تجربه ...خواستيم بلند شويم گفتيم اين كه آخر دعاي عهد به پايمان زده ايم يعني برخيز جوان... به خدا آخرالزمان است به خدا از نشانه ها فقط 5تا مانده... تمام شد... وقتي نمانده...بس است لق لق زبان... بس است آسمان ريسمان بافتن

**شهر ري_ حرم حضرت عبدالعظيم حسني_

 گفتيم ميخواهيم بدانيم مردممان چقدر ميخواهند امامشان را... حرف زديم با آنها...قرار را گذاشتيم زير نگاه 3سيد بزرگوار: عبدالعظيم...طاهر...حمزه...

پرسيديم: مردم چقدر منتظر امامتان هستيد؟ تا بحال شده به 1173سال تنهاييش فكر كنيد؟ پرسيديم ظهور را نزديك ميبينيد؟ گفتيم ميدانيد نشانه هاي قطعي ظهورش چيست؟ پرسيديم ميدانيد دشمنانتان را؟

كار كه تمام شد به چشم هاي مائده نگاه كردم...پرده اي از اشك همچون حرير چشمهايش را براق كرد...

"منتظريم ديگر".."بايد نماز بخوانيم روزه بگيريم دعا كنيم" " نه فكر نكرده ام" " فكر نكنم حالا حالاها بيايد""دشمن ؟ كدام دشمن؟ وقتي هنوز در قم 100 مجتهد خوب نداريم دشمن ميخواهيم چكار؟" " نشانه ظهور؟؟ چرا ميدانم!! همينكه زنها موهايشان را مثل كوهان شتر ميكنند...همينكه زنها به مردها و مردها به زنها شبيه ميشوند...پسرها تتو ميكنند..." "آها..نشانه قطعي ظهور؟؟؟ خب معلوم است ديگر..برادر به خواهر تجاوز ميكند..." و...

بهشته گفت: ميدانستم امام غريب است ولي "نميفهميدم"!! نميفهميدم نميفهميدم!!

مولا جان ما را هم تو خواستي كه بدانيم هرچند كم! تو خواستي بفهميم هرچند ناچيز... اصلا تقصير ماست كه جواني فكر ميكند وقتي تو بيايي "قيامت" ميشود! مارا ببخش كه جواني تو را برادر امام رضايمان ميداند... ببخش كه وقتت را گرفته ايم و داريم فرصت سوزي ميكنيم... ببخش كه به خاطر گناهان و كم كاري هاي ماست كه در آفريقا گرسنگان را معطل كرده ايم...  به خدا قول ميدهيم خودمان را اصلاح ميكنيم كمكمان كن...عاقبتمان را به خير كن... اينجا بوي غم و غربت دارد خفه مان ميكند...اين هواي مسموم گناه مريضمان كرده است... طبيب!! تو كه ميداني از قلبمان كه چه ميلي دارد به سوي تو!!!

**مترو قلهك

*روحاني به ما اشاره كرد : اينها با زور چادر سرشان كرده اند؟ پيرزن ناگهان به ما حمله كرد و قسمتي از چادر را كشيد:

-"چرا خودتان را محدود كرده ايد؟ ميدانيد اين چادر لباس رقص باله ي فرانسوي ها بوده كه سرتان ميكنيد؟"

به خدا اين مغز پوكيد كه بخندد يا بگريد!

-"خانم!اين لباس،چادر بانويم زهرا(س) و مولايم زينب(س) است."

-"پسر جوان تحصيلكرده ام را همين آخوندها شكنجه كردند برويد از هر كه ميخواهيد بپرسيد هر كه تحصيلكرده است ميداند كه اينها چادر را به زور سر زن –ايراني- كرده اند"

-"خانم! ما خودمان پزشكي ميخوانيم و اگر همه چيزمان را بگيرند چادر را از سر بر نميداريم"

پيرزن گر گرفت فرياد كشيد:

-"خب چرا بقيه را مجبور ميكنيد؟"

-"خانم! ما مجبور نميكنيم قانون است...دموكراسي يعني همين ما قبل از اينكه ايراني باشيم مسلمانيم"

پيرزن خواست حالت نصيحت بگيرد و ما را موعظه كند؛ ناگهان مهربان شد مثالي آورد و خواست ضربه نهايي را وارد كند:

-"ببينيد عزيزان من! اگر به شما بگويند يك هفته نان و پنير بخوريد زده و خسته نميشويد؟"

-"خانم! اگر خدا از ما بخواهد تمام عمر را نان و پنير ميخوريم"

دستان پيرزن لرزيد...يك قدم به عقب رفت:"من براي شما متاسفم(واقعا احمقيد.)"

شوري را كه اين جمله پيرزن به وجودم وارد كرد هيچگاه تجربه نكرده بودم!

گفتم:خدايا عاقبت ما را خير كن...لبخند آرام محيا در ذهنم آمد...

-"ما بايد آگاهشون كنيم"!

و صداي آتوسا: "بچه ها! ظهور نزديكه..."

و چشمهاي خيس مائده... و جهل مردم... مصلاي حرم...مترو قلهك...سوت قطار...سرهاي همچون كوهان دختران بزك كرده بالاي شهر...(والبته پايين شهر)... دستهاي تا آرنج برهنه ... پهلوي شكسته ي زهرا(س)...

صداي استاد رائفي:"313 نفر!!فقط! همه ي دنيا منتظرشن!"...

ترمينال جنوب...خانم خانم!! سه راه افسريه؟؟؟

"قبل از تاريك شدن هوا خونه باش!"

*ساعت7و56 دقيقه.*

"سلام بابا... ببخشيد دير شد؛ مترو شلوغ بود."