ا

*نگار میخواهند با پاهای برهنه روی زمین داغ داغ بایستی تا زمانیکه "بیاید" و یک جفت کفش برایت بیاورد... وقتی اطرافت هر روز عده ای میگویند:

I`m studying English because I want to live in another country!

وقتی دیگر حالت به هم میخورد از هر چه دختر و زن است... وقتی بیزار میشوی از جامعه... چه صبری میخواهی برای تحمل!! بنازم تحملت را علی جان... زهرا جان!! چه کسی به من خواهد گفت اشک ها و ناله های تو نه برای فدک بود و نه حکومت که میگریستی بر بیچارگی و بی صاحبی شیعیانت... که آه میکشیدی بر سرگردانی زنان امت پدرت! خدایا ! ای خدایی که شکایت روزگار را تنها به تو می آورم! من از همه ی زنان و دخترانی که حرمت حبیبه ات زهرا(س) را با بی عفتی میشکنند شکایت دارم! خدای من! امامم را کجا قایم کرده ای؟ نه اصلا بگذار بهتر بپرسم"من را کجا قایم کرده ای؟" خدایا من این دنیا را دوست ندارم... دنیای آدمهای بی معرفت را...دنیای آدم های پول پرست... من رابط میخواهم برای پرستشت...من از این دنیا تو را میخواهم... این دنیا را برنمی تابم... ...دنیای آدم های روزه خوار که با پر رویی میگویند:

I don`t fast…because if I’m hungry I don`t do anything!

دلم میخواهد بگویم:

If you are tired you don`t do anything, too!

قشنگ حس میکنی وقتی در خیابان یا اتوبوس یا مترو هستی تنها "نگاه کردن مردان" نیست که تیری است از تیرهای "زهرآلود"شیطان... این روزها حتی اگر دختر هم باشی نباید به دختران و زنان نگاه کنی... حداقلش این است که برای چشم هایت ارزش قائل شده ای و خدا این کار را دوست دارد...

به موهای مش کرده ی طلایی اش چشم دوخته ام در دل میگویم: حتما در دلش میگوید آن دنیا خدا مرا به مسیح خواهد بخشید...(از رحمت خداوند به دور نیست هرچند)... اما نزدیک میروم و با حالت دخترهای خنگ و مسیحی ندیده میگویم: شما ارتدکسید یا پروتستان؟ با شوق و ذوق میگوید: الان اکثرا پروتستان هستند...ارتدکس کمی سنتی تر است...

-قضیه این انجیل های شما چطوریه؟ لوقا و متا و یوحنا و پولس و... فرق دارن با هم؟

-زیاد با هم فرقی نداره ... تو یکی موعظه ای وجود داره که تو اون یکی نیست مثلا تو متا همون حکم محبت آمیز مسیح رو داریم که میگه اگه زدند تو صورتت اینورشم بگیر جلو تا بزنن...

به اینجا که میرسد احساساتی میشود و آب و تاب میگیرد و من نمیدانم چرا خنده ام میگیرد و گریه ام می آید و چشم در برابر چشم وضربة بالضربة ... و شب19 رمضان و علی(ع) و باز غربت و باز غیبت و باز انتظار! معلم وارد میشود و دیگر حالم به هم میخورد از حرف زدن با آدمهایی که روح و جانشان در تسخیر آمریکاست و آمریکا رفتن!... انگار تمام زندگی خلاصه شده در فیس بوک و دانشگاه و بوی فرند و فارین کانتری و لرنینگ انگلیش و ... مجردهای مسن از هم میپرسند:

Have you got married or you are happy?

اصلا بیا بیخیال شویم! خودت را بچسب... سرت را بگیر میان دو دستت و پایین را نگاه کن! الهی رضایم به رضایت... اما این امتحانی که تو میگیری میدانی چه حسی دارد؟ سر امتحان نشسته ای و گفته اند تا جایی که بلدید بنویسید "الی یوم وقت معلوم" وقت دارید... اما تو جواب ها را بلد نیستی ... گریه ات گرفته... تقلب میطلبی... اما کسیکه جوابها را تمام و کمال میداند اگر بیاید وقتت تمام است! گاهی در آمدنش مردد میشوی : نکند بیاید و من برگه را سفید سفید تحویل داده باشم! حالا شده ای نمودار سینوسی... قله و قعرت یک جا بند نمیشود...

ای خدای مهدی(عج)! مهدی(عج) را برسان... من را به مهدی(عج) برسان! تو را به مهدی(عج) برسان مرا به مهدی(عج)!

ای روزگار بی صاحب... فریادهای من را در سینه ات حبس کن ! فردا که مولایم آمد شاهد باش که گفتم:"فاخرجنی من قبری..."  که گفتم"ارنی الطلعة الرشیدة..." ...

اینجا تهران-بهشت زهرا(س)- گلزار شهداست... اینجا بوی فیس بوک و میک آپ و شاپینگ و کوفتینگ و دردینگ نمیدهد! اینجا هوا داغ داغ است و من با همه ی "ریا"ی وجودم تشنه ام! غبطه در این مکان است که معنا میگیرد...  همینجاست که زیر تانک روی قبر حسین فهمیده با چشمهایت خوشبختی و سعادت انسان را میبینی... اینجا چشمهای معصوم نوجوان 13ساله ٰ، میشود تمام آرمان بشریت... چشمهایی لبریز از شهادت!