بسم الله الرحمن الرحیم

آپلود سنتر عکس رایگان

شیخ حسن

دم غروب است که به منزل برمی گردی.خسته ازکارهای روزانه هستی ولی نمازت راسروقت می خوانی وافطار میکنی.باز به ذکر دعا وقرائت قرآن می پردازی چون این ایام جایگاه ومنزلت خودش را دارد. به حیاط منزل می آیی وشروع به قدم زدن می کنی.

هلال ماه درآسمان پیدا شده است.اوست که تاریکی را می زداید وبامهتابی ملایم،کوه و دشت رادرمقابل چشمها نمایان می کند.

با خود می اندیشی که چندین سال از عمرت گذشته است وهنوز نتوانسته ای قله ای از معارف الهی را فتح کنی. متعجب ازاین هستی که به آرزویت نرسیده ای وناراحتی که مبادا عمرت به پایان برسد لیاقت ملاقات ودیدارش را نداشته باشی. پیشانی ات را برزمین می گذاری وبه درگاه خداوند عجزوناله کرده واستغفار می کنی.

مدام این شعر ورد زبانت است:

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

                                              چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی

پاسی ازشب گذشته است.به رف رختخواب می روی تابتوانی سحر زودتر بیدار شوی.تا مژه هایت به هم می آیند خوابت میبرد. نیمه های شب است که ازخواب می پری:

ــ تق...تق...تق!

صدای در است که تورا بیدار کرده است.تا بحال سابقه نداشته که این موقع شب کسی به سراغت بیاید. سرت را از رختخواب بلند کرده ورو به درحیاط میگویی:

ــ آمدم...آمدم!

سراسیمه به طرف در میروی وآن را باز می کنی. عده ای پشت در ایستاده اند وبه توسلام می کنند:

ــ سلام علیکم.

از دیدن آنها تعجب می کنی.چشم هایت را می مالی وباز به تک تک آنها خیره می شوی.باورت می شود که درست دیده ای. ازاینکه اول بار است که آنها را میبینی شوکه شده وبالکنت زبان پاسخشان را می دهی:

ــ س...سلام...سلام علیکم.

ــ مژده!مژده!

ــ به خاطر چی مگر چه شده است؟

ــ آقا شما را خواسته اند شیخ حسن!

ــ منظورتان امام زمان است؟

ــ بله... امام مهدی صاحب الزمان(عج) شما را طلبیده اند.

ــ پ کجاست چرا من اورا نمیبینم؟

ــ عجله نکن ! برو لباس بپوش وباما بیابرویم به دیدارش.

ــ چشم همین الان!

درناباوری تمام به طرف حیاط بر می گردی. بعداز وضو داخل حیاط رفته تا لباسهایت را بپوشی. تمام ذهنت به آقاست که انتظار دیدارش را می کشی. دراتاق غیر از لباسهای خودت، لباس های زن وبچه ها هم هست، اما توهوش وذهنت درجای دیگر است.دست دراز می کنی وپیراهنی را برداشته تا بپوشی. ناگهان از بیرون صدایی به گوش تو می رسد:

ــ این پیراهن تونیست مال خودت را بردار!

خوب که به آن نگاه می کنی متوجه می شوی پیراهن خودت نیست. آن را سرجایش می گذاری وبه طرف پیراهن خودت رفته آن را می پوشی. دگمه های پیراهن را که می بندی به طرف شلوار دست دراز می کنی وآن را برمی داری. باز از بیرون صدایی را می شنوی: این شلوار تو نیست! شلوار خودت را بردار وبپوش! این بار یقین می کنی که آنها درست می گویند. تاکنون ذهنی مغشوش ودلی آشوب زده داشتی. این دومین تذکر آنها باعث شده از این حالت نگرانی بیرون بیایی. مطمئن ششدی که آنها مأمورانی از طرف آقاهستند، چون ازداخل کوچه تمام اعمال تورا شاهد وناظر هستند وموقع اشتباه در لباس پوشیدن تذکر می دهند.

ازمنزل خارج شده وهمراه آن بزرگان به راه می افتی.از محل وروستایتان بیرون آمده وبه طرف زمین های کشاورزی می روید. کم کم از دور نوری به چشمت می رسد. هرچه که به آن نزدیک می شوی بیشتر چشم تو را خیره می کند. تمام هوش وهواس تو به تختی ست که روی آن فرش پهن شده وجوانی بر روی آن نشسته است. نزدیکتر که می شوی چهره پرنور آن جوان،که بربالشی تکیه داده است تورا مجذوب خودش می کند.

درمحضر آن جوان پیر مردی نشسته ودر حالی که کتاب دردست دارد برای او می خواند. به اطراف آن تخت نگاه می اندازی. پنجاه سصت نفر را می بینی که در حال دعا ونماز هستند. از تعجب نفس در سینه ات حبس شده است. به لباس های آنها نگاه می کنی که بعضی سفید وبعضی هم سبز هستند.معلوم می شود که بعضی ها ازسادات می باشند.

لحظه ای آرامش نداری وبه اطراف نظر می اندازی. دنبال گمشده ات هستی تا اورا زیارت کنی. جدالی سخت دردرونت برپاست.شیطان مدام درصدد وسوسه وفتنه انگیزی است ومی خواهد شک وشبهه به این مقدسات ایجاد کند وبالاخره برتو چیره شود. اما توبه هزار توی افکا وعقاید خودت می روی وبه هیچ یک از مسلمات دینی شک نمی کنی.دوباره نظر به پیرمرد می اندازی.او هم با ملایمت تورا به پیش خود فرا می خواند. به نزدیکش می روی ومی نشینی. می فهمی این پیرمرد حضرت خضر(ع) است. سرت را به طرف آن جوان نورانی می گیری.بوی خوش ومطبوعی به مشامت می رسد. با خود می گویی:

ــ ای خدای بزرگ! چشم... چشمهای من درست می بیند؟... چه سعادتی!

لبهایت خود بهخود به زمزمه در می آیند:

ــ السلام علیک یا بقیة الله الاعظم!

ــ سلام علیک.

هیجان وخوشحالی به تک تک سلولهای تو سرایت می کند. از اینکه این افتخار بزرگ نصیبت شده سراز پا نمی شناسی وغرق در جمال وجلال آقا می شوی. دو زانو در محضرش می نشینی وچشم از رخسارش برنمی داری. حضرت نگاهی به لطافت نسیم بهاری به تو می اندازد ومی فرماید:

ــ حالت چطور است، حسن بن مثله؟

به نفس نفس می افتی ومی گویی:

ــ الحمدالله... .

ــ حسن بن مسلم را که می شناسی؟

ــ بله یا بن الحسن! او روی این زمین ها کشاورزی می کند.

ــ به حسن بن مسلم بگو: پنج سال است که این زمین را تصرف کرده ودر آن  کشاورزی نموده ای ولی ما آن را خراب می کنیم. این زمین شریفی است وحق تعالی آن را از زمین های دیگر برگزیده وشرافت داده است، امسال باز هم آن را مرتب نموده ای  تا در آن به کشت وزرع بپردازی وحال آنکه تو اجازه نداری در این زمین کشت کنی باید هر استفاده که تابحال از آن بدست آورده ای برگردانی، تا در این محل مسجدی بسازند.

ــاماما! هرچه که شما بفرمایید برمن واجب است وآن را انجام می دهم.

امام باز می فرمایند:

ــ به حسن بن مسلم بگو به همین علت ــ که زمین خدا را برای خودت برداشتی ــ خدای تعالی دو جوان از توگرفت،اما متوجه نشدی واگر کاری که دستور داده ایم، انجام ندهی، حق تعالی تو رت در فشارقرار می دهد، به طوری که متوجه نشوی!

مطلبی را می خواهی با آقا درمیان بگذاری. به زور آب دهانت را فرو میبری وبا دقت کلمات را سبک سنگین کرده وانتخاب می کنی:

ــ سیدی ومولای! برای این مطالبی که فرمودید نشانه ودلیلی  قرار دهید، چون این مردم بدون دلیل ونشانه ازمن قبول نخواهند کرد.

حضرت می فرمایند:

ــ ما علامتی قرار خواهیم داد تاشاهد صدق تو باشد.تو برو وپیام مارا برسان!

می گویی:

ــ آیا من تنها پیش حسن بن مسلم بروم؟

امام پاسخ می دهند:

ــ (نه) برو به سید ابوالحسن( سید ابوالحسن الرضای قمی) بگو به همراه تو بیاید وآن مرد را حاضرکند واستفاده های چند ساله ای را که برده است از اوبگیرد وبه دیگران بدهد تا بنای مسجد را شروع کنند.

ــ آیا پول آن برای مخارج مسجد کفایت می کند؟

ــ کسری آن را هم از رهق که در ناحیه ی اردهال است وملک ما است، آورده ومسجد را تمام کنند.ما نصف رهق را برای این مسجد وقف کرده ایم، که هرسال پول آن را آورده صرف ساختمان مسجد کنند.

سپس می فرمایند« به مردم بگو به این مکان رو آورده وآن را گرامی بدارند ودر اینجا چهار رکعت نماز بخوانند.دو رکعت آن را به قصد تحیّت (احترام) مسجد ودرهررکعت یک بارحمد وهفت بار« قل هو الله»

ودر رکوع وسجود، هفت مرتبه تسبیح بگویند ودو رکعت دیگر هم به نیت امام زمان به جا آورند، به این صورت که حمد را بخوانند،وقتی به «ایاک نعبد وایاک نستعین» رسیدند، آن را صد بار بگویند وبعد از آن حمد را تا آخر قرائت کنند ویکبار «قل هو الله احد» بخوانند.رکعت دوم را هم به این ترتیب عمل کنند ودر رکوع وسجود هفت بارتسبیح بگویند.وقتی نماز تمام شد، یک مرتبه تهلیل (لا اله الّا الله) گفته وتسبیح حضرت فاطمه  زهرا (س)را بخوانند. بعد از تسبیح سربه سجده بگذارند وصدبار برپیغمبر وآلش(ع) صلوات بفرستند.

هرکس این دورکعت «نماز امام زمان(عج)» بخواند، مثل این است که دورکعت نماز در خانه کعبه خوانده باشد.

لحظات شیرینی را تجربه می کنی.عمری به دنبال یوسف زهرا بودی وبالاخره به مقصد خودت رسیدی. همچنان غرق در نور وجمالش هستی که حضرت به تو اشاره می کنند ومی فرمایند:«برو!»

مقداری از امام فاصله گرفته ای که دوباره تورا فراخوانده ومی فرماید:

ــ درگله جعفر کاشانی(چوپان) بزی است که باید آن را بخری. اگر مردم روستا پولش را دادند،با پول آنها وگرنه از پول خودت آن را بخر وفرداشب که شب چهارشنبه است آن بز را به این محل بیاور وذبح کن.آنگاه روز هجده ماه مبارک رمضان که روز چهارشنبه است گوشتش را به بیماران وکسانی که مرض سختی دارند بده،خدای تعالی همه را شفا می دهد.

ــ آیا آن بز علامت خاصی هم دارد؟

ــ آن بزابلق(سفید وسیاه) است وموهای زیادی دارد.هفت علامت در اوست: سه علامت در یک طرف وچهار علامت در طرف دیگر.

باید تاب وتحمل این مسئولیت را داشته باشی تا به وظیفه ات عمل کنی. ازحضرت خداحافظی کرده تا به دنبال دستور امام بروی. راهی منزل خودت می شوی. تمام فکر وذکرت به بیانات ودستورات آقاست تادرست به انجام رسانی. دیگر خوابت نمی برد وبعد از خوردن سحری به حیاط منزل می آیی وبه آسمان نگاه می کنی. سپیده از مشرق دارد سرک می کشد ونشان از صبح صادق است. ستارگان در حال افول هستند وماه هم سست گونه به درون آسمان فرو میرود.بعداز خواندن نماز صبح به خواندن دعا وقرآن مشغول میشوی.هوا دارد روشن می شود وخورشید پرتوهای طلایی رنگ خودرا می تاباند.همراه نور خورشید امید هم بردلت می تابد که بالاخره وقت رفتن به خانه سید ابوالحسن فرارسیده است.

لباس می پوشی واز منزل بیرون می زنی. ازده جمکران بیرون آمده وبه طرف شهرقم به راه می افتی. هرقدمی که برمیداری دلت مثل سیر وسرکه می جوشد. دهانت خشک شده است ونفس هایت هم به شمارش افتاده اند.یقین داری آنچه را که امام فرموده است محقق می شود.بالاخره به شهرقم جلو درخانه سید ابوالحسن می رسی.خدمتکارسید بیرون در منتظر توست.تا به او میرسی سلام می کنی. اوهم جوابت را می دهد:

ــ علیک السلام.

ــ با سید ابوالحسن کار دارم.

ــ اهل جمکرانی؟

ــ بله !حسن بن مثله جمکرانی هستم.

ــسید از اول صبح تاحالا منتظر توست،چرا زودتر نیامدی؟

ــ گفتم هواروشن بشود وخدمت سید برسم بهتر است.

ــ بفرمایید داخل.

ــ یا الله! یا الله!

 باخدمتکار سید وارد حیاط می شوی. تورا به طرف اتاق سید راهنمایی می کند.تا چشم سید به تو می افتد از جایش برخاسته وبه طرف تو می آید. رو به او می کنی ومی گویی:

ــ سلام علیکم.

ــ علیکم السلام ورحمة الله وبرکاته.

دستت را به گرمی می فشارد ومصافحه می کند. لبخند می زند واندیشناک می پرسد:

ــ ازجمکران می آیی؟

ــ بله سید!

ــ خیلی وقت است که منتظر توهستم.

ــ مگر خبر داشتی که من پیش تو می آیم؟

ــ آری.

ــ کی به تو خب داد؟

ــ آخر شب بود که خستگی برمن چیره شد وپلک هایم را روی هم انداخت. در عالم رؤیا آقایی را دیدم که به من گفت:« کسی به نام حسن بن مثله جمکرانی نزد تو می آید، هرچه می گوید سخن او را تصدیق کن وبرقولش اعتماد کن، چون سخن او سخن ماست ونباید گفته اش را رد کنی!» یک دفعه از خواب پریدم. بدنم خیس عرق شده بود واحساس می کردم کسی درکنارم نشسته وبا من حرف می زند.هرچه دنبال آن آقا رفتم دیگر پیدایش نکردم.از آن وقت تاحالا چشم روی هم نگذاشته ام ومنتظر تو بوده ام.

توهم شروع می کنی از فرمایشات حضرت ولی عصر (عج) گفتن. ازحسن بن مسلم وزمینی که باید مسجد شود می گویی. ازنماز تحیّت ونماز امام زمان(عج) سخن می رانی وبالاخره از بزی که باید شب چهارشنبه ذبح شود یاد می کنی. سید به تک تک کلمات وجملات تو گوش می دهد. احساس علاقه واشتیاق خاصی به حرف هایت نشان می دهد.چشم هایش به چیز نامعلومی  در نزدیکی صورتش خیره می شود. اشک در چشم هایش حلقه می زند وبا نفسی عمیق هوارا به شش ها رسانده وآنگاه پس می زند. پیش خود زمزمه هایی سر می دهد. فقط حرکت لبهایش را میبینی وصدایی نمی شنوی. دستمال از جیبش درآورده واشک هایش را می گیرد. سپس رو به خدمتکارش می کند ومی گوید:

ــ دوتا اسب را زین کنید وآماده حرکت بشویم.

ــ باشد همین الان!

سید لباسش را می پوشد وبه طرف حیاط می آیید.چند لحظه نمی گذرد  که سر وکله آن خدمتکار پیدا می شود. از خانه که بیرون می آیید اسب هارا می بینید که آماده برای سوار شدن هستند. سوار براسب شده وازقم به طرف ده جمکران می رانید.

نزدیک روستا که می رسید جعفر چوپان را میبینید که درکنار جاده گله را می چراند. از اسب ها پیاده شده وبه طرف جعفر می روید.در حال صحبت با او هستید که موجه می شوید بزی از انتهای گله به طرف شما می آید. خوب که به شما نزدیک می شود تمام آن هفت علامتی که امام زمان(عج) فرموده بود در آن بز می بینی. رو به جعفر کاشانی می کنی ومی گویی:

ــ قیمت این بز چقدر است؟

ــ برای چه می خواهی؟

ــ می خواهم بخرم وذبحش کنم.

ــ به خدا قسم این بز را تا به امروز داخل گله ام ندیده ام.صبح که به چشم من خورد خیلی سعی کردم تا آن را بگیرم وبه صاحبش برسانم ولی نتوانستم.

ــ بالاخره آن را چند می فروشی؟

ــ حالا که بز به پیش تو آمده است حتما ً یک حکمتی دارد.آن بز را بردار وببر تا... .

بز ابلق را می گیرید وبه جمکران می آورید وشب چهارشنبه ذبح می کنید. روز چهارشنبه هم گوشتش را بین بیماران تقسیم کرده تا شفا پیدا کنند.

سید ابوالحسن یک نفر را به دنبال حسن بن مسلم می فرستد. او هم به منزل سید می آید.سید حقّ تملک زمین ها را از او می گیرد. درآمد رهق را آورده وبه آن اضافه می کند.

 با سید به محل جلوس امام ویارانش می آیی. میخ ها وزنجیر هایی می بینید که حضرت برروی زمین برای ساختن مسجد مشخص کرده اند. کارگران مشغول به ساختن مسجد می شوند. دیوار ها که بالا می آیند سقف آن را با چوب می پوشانند وبدین ترتیب مسجد برپا می شود.

آپلود سنتر عکس رایگان


سید ابوالحسن هم زنجیر ومیخ هایی را که امام (عج) برای حدود دیوار مسجد معین کرده بود از زمین جدا می کند وانها را به همراه خودش  به مزل می برد ودرصندوقی نگهداری می کند.از آن روز به بعد هر بمار ودرد مندی که به منزلش می رود وخود را به آن زنجیرها ومیخ ها رسانده وتبرک می جوید خداوند متعال هم اورا شفا می دهد.

بالاخره پایان عمرسید ابوالحسن فرا می رسد واز دنیا می رود. مدتی می گذرد .یکی از فرزندان سید مریض می شود. به سراغ صندوق میخ وزنجیرها می روند تا به واسطه آنها شفا پیداکند ولی تا در صندوق را باز می کند اثری از آنها نمی بینند.

گویا امام زمان (عج) می خواهد بفهماند که از این به بعد باید خود آن حضرت را درمسجد جمکران بجویید وآن میخ وزنجیرها وسیله ای بیش نبوده!

ای جان جهان عیان تورا باید دید

                                       با دیده خونفشان تورا باید دید

درمسجد سهله از فرج باید گفت

                                       در مسجد جمکران تورا باید دید

 

اللهم عجل لولیک الفرج....

 امظا

 

برگرفته از کتاب «داستان های شگفت انگیزی از مسجد مقدس جمکران»

وکتاب وعده دیدار